شاپرک

ساراییسم

شاپرک

ساراییسم

سارانامه!

می نویسم داستانی شاهوار

که بنشست به ذهنم ناگوار

داستانی ازحکومت ازسیاست

ازنبودجنگ به دنبال ریاست

ازنبودیک نظریایک عقیده

از نبودآن که ظلم راآفریده

ازنبودخط و مرزودودوآتش

ازنبودآن که جنگ بوده راهش

می کنم آغازبانام خداوند

آن که خالق است وخلق کرددماوند

همان کوه بلندومشت انگار

همان جا داستانم شدپدیدار

دختری باهوش باموی پریشان

می شوددرهاله ای ناگاه پنهان

می کشد جیغی بلنددرهاله ناگاه

هم چون تیرخورده ای اومی کشدآه

چوهاله می رودازپیشش آن گاه

به چشم برمی خورد موجودی زیبا

درهمان افسانه ی شیرین رستم

که سرانجام سیمرغ بودمبهم

به زحمت می توان دریافت حقیقت

که که بودسیمرغ و چیست واقعیت

پس بیایید فرض رابرآن بگیریم

یک نتیجه زگفته ها بگیریم

که چون سیمرغ جانداری است خیالی

پس آن موجودی است با عمر محالی

همان گه که هاله ناپدید شد

پیش روی دخترک سیمرغ پدیدشد

بترسیددخترک پا به فرارکرد

سیمرغ چو فهمید وی را صداکرد

بگفت من جانداری بی آزارم

که من ازظلم وبیداد گله دارم

چگونه می توان گردم خطرناک

که ازهرظلمی می شوم غمناک

بگفت سیمرغ این ها را به ناله

دخترکوچک روی گرداند ز هاله

to be continued...

badan! «از خودم»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد